روزي مي رسد
که بي حسي سايه مي اندازد
به حسرتِ روزهايي که
حداقلِ معشوق مي توانست
کثرتِ بي انداز? دلخوشي باشد.
ديگر از اين حقيقت فرار نمي کني
که آدم ها به آساني خود را دريغ مي کنند
و تو به سختي
در منگيِ پُر سوالِ ذهنت
بي جوابي قانع کننده
هضمشان مي کني.
ديگر نمي جنگي
تنها نگاه مي کني
به روزهايي که چرخ دنده هايش فرسود? تکرارند.
اسمش را مي گذارند" فراموشي "
اما
شباهتي بي نظير دارد
به اسارت.
در يک اردوگاهِ کارِ اجباري.
| پريسا زابلي پور |
درباره این سایت